
سرگذشت

خب امروز چیشد؟ از خودمون کی میپرسیم که خب امروز چیشد چیکار کردم؟
نمیدونم، ولی خب امروز من در یک حالت غیر منتظره ای خوب بود حتی اگر راضی ترین نباشم (هیچوقت نبودم)
امروز رفتم دفتر پیش دوستان هنرمند مثل همیشه و درمورد اجرامون حرف زدیم کلی، بعدش که درومدیم سعی کردیم مشکلاتی که بین ما و یکی از دوستان بود رو حرف بزنیم و حل کنیم که به صورت بسیار زیبایی اینکار رو انجام دادیم، بعدش هر 6 نفرمون پراکنده شد یکی رفت دسشویی یکی ساندویج خرید یکی سیگار و...
بعدش منم تو مسیر یه دونات صورتی خریدم که فکر نمیکردم انقدر خوشمزه باشه و با سعید حرف زدم نمیتونم بگم درمورد چی چون درمورد خیلی چیزا حرف زدیم دور زدیم و زدیم رسیدیم پشت مصلی، یکی از جاهایی که من دوسش دارم، نشستیم و به پیشنهارو سعید با کتاب شعر سهراب سپهری یکی یکی نیت کردیم و شعرش رو خوندیم، و تو نوبت من شعر اولی که افتاد خییلی امیدوار کننده نبود...
(شعر نو : سهراب سپهری - سرگذشت)
بعدش تو مسیر برگشتم به چندتا شوخی کثیف من خندیدیم، و الان مجدد رو تختمم و دارم مینویسم، میخواستم فیلم ببینم که انقدر تو انتخاب و حتی دانلود سختی کشیدم که بیخیالش شدم حالم بد نیست ولی حتی حوصله ی گیم رو هم ندارم
میترسم حقیقتا که غمش تموم نشه، میترسم که با همین فکر ترسم به واقعیت تبدیل بشه، میترسم که بهش فکر نکنم بدتر شه، میترسم فکر کنم بدتر شه
تو یه اضطراب و ترسم تو خلوتم، ولی خب اینو میدونم که هرچی شده یه راهی پیدا میکنم و روزای منم روشن میشه، آدمای بد در کنار آدمای خوب همیشه تو زندگیم هست
البته آدم خوب و بد شاید نداشته باشیم
الماس یکی زباله ی یکی دیگست، و کارای بد وجود دارن که بعضا چون پخته نیستیم انجام میدیم، من خودم با اشتباهات وحشتناکی پرم و خب سعی میکنم کنار سرکوفت زدن به خودم یادبگیرم که دیگه انجامشون ندم
دلم تنگ میشه براش ولی خب کاریه که شده، زندگی تموم نشده یه درسی گرفتیم پر زحمت بود ولی قراره باعث شه که در آینده خیلی بهتر عمل کنم و بینش بهتری داشته باشم
هعپ دیگه چی میتونم بگم
میگذره...