امروز و دیروز کلافه بودم، نمیدونم از نوع مثبتش بود یا منفی ولی اینو میدونم به نوعی باعث شد که برم سمت کارایی که باید انجام میدادم، برای فرار از این حس میرفتم کنار خانوادم یا کار میکردم که ذهنم درگیر که و خب فکر میکنم که موردی غیرعادی نبود و درکل چیز مثبتیه. همچنان دارم روی پوسترا کار میکنم، امروز صبح بعد از مدت ها تونستم که انرژیم رو جمع کنم و از اون حس و حال افسردگی بیام بیرون و اتاقم رو قشنگ تمیز کنم و مرتب، اخیرا با کمک مسعود کامل یاد گرفتم که چطوری یه گیتار فلوید رز رو کوک کنم و خوب ازش استفاده کنم، ماشین میخرم و و و و و و.

کلی کار هستن که نمیدونم چرا هی به تعویق میندازمشون، تعویق از نوعی که دیگه داره بد میشه، تکالیف دانشگاه، تمرینای خوانندگی، کارای هنری و زیر مجموعه ی همینا، واقعیتش نمیدونم چرا با اینکه خیلی براشون همیشه انگیزه دارم انقدر طول میکشه که شروع کنم، زیادم مسأله ی تنبلی فکر نکنم غالب باشه، شاید نیاز دارم سخت تر برنامه ریزی کنم برای طول روز، شاید با دقت بیشتر، نمیدونم...
اینروزا خیلی توی اکسپلور پستایی با محتوای اینکه : آدما همیشه برای موندن تو زندگی ما نیومدن بعضا فقط یک درس یا یه کتاب هستن که یا میخونیم و تموم میکنیم و جاش میاد یا اینکه بعد اتمام باید سعی کنیم ازش یاد بگیریم. اینارو صرفا اینجا مینویسم که برای ذهن خودم تثبیت بشن.

من میشه گفت از اول آدم تنبلی بودم شایدم هنوزم هستم و سعی میکنم با این بجنگم ولی نمیتونم بفهمم که دارم به سمت پیروزی میرم یا برعکس، امیدوارم با گذشت روزا این حس های بدی که گفتم و اونایی که دیگه دربارشون زیاد نمینویسم کمرنگ تر بشن و بگذرن و جاشون رو بدن به احساسات جدید بهتر، چه از نوع بدش چه از نوع خوبش، این میتونه معنی پیشرفت رو بده.

خلاصه زندگی با پستی و بلندیش این روزا داره جلو میره و شاید همینم اقتضای سنی الان منه ولی خب نهایت تلاشم رو میکنم که چه امروز چه در آینده ی همه ی اینا غالبا احساسات و تجربیات مثبت درس دهنده باشن و باعث پیشرفت من بشن. برای داشتن دوستای خوب، خانواده ی خوب، هم گروهی های خوب شکر میکنم و امیدوارم مهارت های خودم رو روز به روز بیشتر بتونم پرورش بدم که از یه نوجوان با استعداد به یک جوان عادی تبدیل نشم من خودمو دوست دارم و باید دلیلش رو هرروز بیشتر از دیروز برای خودم ثابت کنم.

(دلیل به هم ریخته بودن موضوعات اینه که برگشتم دوباره نوشتم)

فعلا.