خب بنویسیم که امروز چیکار کردیم

صبح بعد بیدار شدن کیفیری بودم خیلی بد، عصبانی، ولی بعد اینکه یکم با مسعود حرف زدم برای بار هزارم متوجه شدم که باید بعضا واقعیت های تلخ رو قبول کنیم و به زندگیمون با سرعت بیشتر ادامه بدیم 

بعدش سرم گرم بود با نهار درست کردن و نگه داشتن برسام، بعدش مشغول شدم پوسترایی که قرار بود طراحی کنم رو درست کنم خوب پیش رفت، بعد اینکه یکی دوتا اتود زدم اومدم کتابخونه پیش بچه ها بعدش اینجا ادامه دادم و 

کم کم ساعت دوم متالیکا گوش دادنم داره میشه، ساعت هشت و نیمه و با خانواده شام رو بیرون نرفتم و ترجیح دادم اینجا بمونم و ادامه بدم ولی خب بعد یکم کار کردن الان تنها چیزی که دلم میخواد یدونه از چایی های ساسانیه (کافه ی پشت کتابخونه)

اره خلاصه اینگونه امیدوارم باقی روزم تا وقتی که بخوابم از این بهتر هم پیش بره 

فعلا هم دارم بالانس میکنم با خودم که چه تایمایی بنویسم 

راستی کلاس سلفژمم که فردا بود زنگ زدم کنسل کردم، مبین ام (دوست صمیمیم) قراره دیگه از مغازه ای که توش کار میکرد دربیاد و بابتش خوشحالم، چون اونجا اذیت میشد

فعلا