همینک از بامداد پنجم مهر مینویسم ساعت 1:41، کنسرت روتردام پرینس کنارمه و گوشیم 7 درصد شارژ داره و نمیتونم بخوابم.
واقعیت امروز زیاد به ذهنم نیومد بنویسم و وقتی سعی میکردم بخوابم از کلافگی و اذیت حاصل از موج های فکری گذرا خودمو زدم به دل نوشتن
اول میخوام بنویسم که در روزی که گذشت چیکار کردم. امروز تا ساعت 4 روزم شروع نشده بود و روی تختم غلت میزدم، ساعت چهار برسام اومد تو اتاقم و گفت که بریم نون خامه ای و لطیفه بگیریم منم لباس وشیدم و دستشو گرفتم پیاده رفتیم و گرفتیم، کوچولوی ناقلا ام سعی داشت طول مسیر دستمو ول کنه ولی خب موفق نشد، به جز تایمایی که روی پیاده رو بودیم، بعدش تو خونه وسایلمو جمع کردم و رفتم شورابیل، یکم قدم زدم بعدش تو دکه ی ساسانی به همراه یه گربه نشستم و چایی خوردم بعدش یه پسری اومد پیشم پرسید که هستن یا نه، لباسش خیلی شبیه من بود اومد رو کنار میزی که من نشسته بودم نشست، صدای ایرپادمو کم کردم که احیانا اگه خواست صحبتی شروع کنه بشنوم، خودمم خیلی سعی کردم که حرفی بگم و مکالمه ای شروع بشه ولی نشد، بعدش تو خلوت خودم بودم و غروب رو نگاه میکردم که گوشیم زنگ زد، آرین بود، پسرعموی امیر (دوست دوران مدرسه) میگفت که بریم سرعین استخر، منم گفتم که سرده ولی بیاین من رو از میدان پلیس بردارین حرف بزنیم هماهنگ بشیم، تو میدان پلیس که منتظرشون بودم یادم اومد کتابی که در حال حاضر میخونم خیلی حوصله سر بره برای من و کنده(کافکا-آمریکا) بعدش به فکر این افتادم که یه سر شهرکتاب بریم که نزدیکه و یه کتابی بگیرم و یکم پیانو بزنم که حالم عوض شه.
امیر و آرین که رسیدن اول مشخص کردم که برای استخر رفتن هوا باده و سرد و خیلی سریع ام قانع شدن. رسیدیم که کتابشهر من سریع رفتم پیش پوریا (پسر عینکی که اونجا کار میکنه) و درمورد کتابی که دستمه گفتم و یکی دوتا کتاب معرفی کرد و موضوعشون رو گفت و کتاب "از غبار بپرس" توجه من رو جلب کرد چونکه با کتاب عامه پسند (پیشنهاد آقای غنی زاده) خوشم اومده بود بنظرم اومد که اینم قراره خوندنش به من حال بده.
(کنارم جناب آقای prince داره غوغا میکنه با آهنگاش و صحنه ی خوشگلش)
بعد اینکه کتابو برداشتم از پوریا اجازه گرفتم که پیانو بزنم اونم مثل همیشه اوکی داد و سرم گرم شد با پیانو زدن کنار امیر و آرین. بعدش سوار ماشین شدیم رفتیم سمت عالی قاپو، نفری یه چای گرفتیم و رفتیم پشت مصلی نشستیم و درمورد الدن رینگ و باس فایتاش حرف زدیم. بعدش بازم سوار ماشین شدیم و خب من برون گرای غمگینم شروع کرد از اتفاقای اخیر و ناراحتیام براش گفتم و درموردشون کلی حرف زدیم درمورد دغدغه هام آرزو هام تلنگر هام و...
بعدش با اهنگای راک و YANNI کلی دور زدیم و من رو پیاده کردن سرکوچمون، خونه که اومدم بعد خوردن شام با مبین حرف زدم، اونام ام امروز با خانواده رفته بودن از جلفا جنس بیارن و درمورد اتفاقای امروزش برام گفت، و بعد درمورد فردا حرف زدیم تایم کلاسای دانشگاه و...
و تا رسیدم به الان، رو تخت توی تاریکی...
حالم چطوره؟ خوبه میتونه بهترم باشه، فکرم درگیره، درگیر همه چیز، درگیر کارام و تکالیفم و آینده ای که میخوام بسازمش، کارای بزرگی که میخوام تو شهر بکنم و اینبار میخوام از دفعات قبلی متفاوت تر باشه، اگر که به قولای خودم عمل کنم.
امروز قبل بیرون رفتن تلاش کردم که تکالیف دانشگاهمو اوکی کنم که برای یکشنبست و خب واقعیت حالشو نداشتم و به تعویق انداختمش، حتی یه کوچولو هم نتونستم انجام بدمش با اینکه خیلی ام سخت نبود، فقط حالشو نداشتم.
و بابت اینا یکم عذاب وجدان دارم ولی میدونم که فردا و پس فردا کلی درگیرم و باید انرژی داشته باشم و فارغ از اینکه کار حال حاضرم مورد علاقم هست یا نه باید برای رسیدن به چیزی که میخوام باید انجامش بدم.
از روزی که گذشت اینا چیزایی بودن که یادم بود و نیاز دونستم که بریزم یه جایی
اینگونه. (درحال فکر کردن برای عکس کاور)
فعلا.
پ.ن : هنوز متوجه الگوریتم این سایت نشدم حتی محتوای غالبش ولی فکر کنم که بیشتر کی دراما و اینطور اشخاص هستن (سلام) ولی خب من نمینویسم که کسی اینارو بخونه صرفا خودمو سعی میکنم جایی خالی کنم که یجایی توی دنیا صبت بشه و همیشه بمونه.